سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هنگامی که نزد دانشمندی می نشینی، برای شنیدن حریصتر از گفتن باش وخوب گوش دادن را مانند خوب گفتن یاد بگیر و سخن کسی را قطع مکن . [امام علی علیه السلام]
پانویس

 1- وقتی که تو 1 ساله بودی، اونا(مادرو پدر) به تو غذا میدادند و تو رو می شستند! (تر و خشک می کردند)، تو هم از اونا تشکر می کردی، با گریه کردن در تمام شب!

 2- وقتی که تو 2 ساله بودی، اونا، بهت یاد دادند تا چه جوری راه بری، تو هم از اونا تشکر می کردی،  وقتی صدات می زدند، فرار می کردی!

 3- وقتی که 3 ساله بودی، اونا، با عشق غذایت را آماده می کردند، تو هم از اونا تشکر می کردی، با ریختن ظرف غذا، کف اتاق! 

 4- وقتی 4 ساله بودی، اونا برات مداد رنگی خریدند، تو هم از اونا تشکر کردی، با رنگ کردن میز اتاق نهار خوری!

 5- وقتی که 5 ساله بودی، اونا، لباس شیک به تنت کردند تا به تعطیلات بری، تو هم از اونا تشکر می کردی، با انداختن(به عَمد) خودت تو گِل! 

 6- وقتی که 6 ساله بودی، اونا، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کردند، تو هم از اونا تشکر می کردی،  با فریاد زدنِ: من نمی خوام برم!

 7- وقتی که 7 ساله بودی، اونا، برات وسائل بازی (توپ) خریدند، تو هم از اونا تشکر  کردی، با پرت کردن توپ  به پنجره همسایه کناری!

 8- وقتی که 8 ساله بودی، اونا، برات بستنی می خریدند، تو هم از اونا تشکر می کردی،  با ریختن (بستنی)  به تمام لباسات!

 9- وقتی که 9 ساله بودی، اونا، هزینه کلاسهای آموزشی تو رو پرداختند، تو هم از اونا تشکر کردی، با زحمت ندادن به خودت برای یاد گیری!

 10- وقتی که 10 ساله بودی، اونا، تمام روز رو رانندگی کردند تا تو رو از تمرین فوتبال به کلاس ژیمناستیک و از اونجا به جشن تولد دوستانت ببرند، تو هم از اونا تشکر می کردی، با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه پشت سرت رو هم نگاه کنی!

 11- وقتی که 11 ساله بودی، اونا تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما بردند، تو هم از اونا تشکر  کردی،  ازشون خواستی که در یه ردیف دیگه بشینند!

 12- وقتی که 12 ساله بودی، اونا تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلویزیون بر حذر می داشتند، تو هم از اونا تشکر می کردی،  صبر کردی تا از خونه بیرون بروند!

 13- وقتی که 13 ساله بودی، اونا بهت پیشنهاد دادند که موهاتو اصلاح کنی، تو هم از اونا تشکر کردی، با گفتن: شما اصلاً سلیقه ای ندارید!

 14- وقتی که 14 ساله بودی، اونا، هزینه اردوی یک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کردند، تو هم از اونا تشکر کردی، با فراموش کردن، نوشتن یک نامه ساده !

 15- وقتی که 15 ساله بودی، اونا از سرِ کار برمی گشتند و می خواستند که تو رو در آغوش بگیرند، تو هم از اونا تشکر می کردی، با قفل کردن درب اتاقت! (نمی ذاشتی که وارد اتاقت بشوند!)

 16- وقتی که 16 ساله بودی، اونا بهت یاد دادند که چطوری رانندگی کنی ،تو هم از اونا تشکر کردی،  هر وقت  که می تونستی ماشین رو بی اجازه  برمی داشتی و می رفتی!

17- وقتی که 17 ساله بودی، هنگامیکه اونا منتظر یه تماس تلفنی مهم بودند، تو هم از اونا تشکر می کردی، با اشغال کردن طولانی تلفن!

18- وقتی که 18 ساله بودی، اونا، در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت، از خوشحالی گریه کردند، تو هم از اونا تشکر کردی، اینطوری که، تا تموم شدن جشن، پیش پدرومادرت نرفتی!

19- وقتی که 19 ساله بودی، اونا، شهریه دانشگاهت رو پرداخت کردند، همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوندند و وسائلت رو هم حمل کردند، تو هم از اونا تشکر کردی، با گفتن یک خداحافظی خشک و خالی، بیرون خوابگاه، به خاطر اینکه نمی خواستی خودت را بچه ننه نشان بدهی!

20- وقتی که 20 ساله بودی، اونا ازت پرسیدند که ، آیا شخص خاصی (به عنوان همسر) مد نظرت هست؟ ،تو هم از اونا تشکر کردی،  با گفتن:  به شما ربطی نداره !!

21- وقتی که 21 ساله بودی، اونا، بهت پیشنهاد خط مشی برای آینده ات دادند، تو هم از اونا تشکر کردی، با گفتن: من نمی خوام مثل شما باشم !

22- وقتی که 22 ساله بودی، اونا تو رو، در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفتند، تو هم از اونا تشکر کردی، با گفتن: هزینه سفر به اروپا را برام تهیه کنید!

23- وقتی که 23 ساله بودی، اونا  برای اولین آپارتمانت، بهت اثاثیه دادند، تو هم از اونا تشکر کردی، با گفتن: اون اثاثیه ها چقدر زشت هستن !

24- وقتی که 24 ساله بودی، اونا دارایی های تو رو دیدند و در مورد اینکه در آینده می خوای با اون ها چی کار کنی ازت سئوال کردند، تو هم از اونا تشکر کردی، با فریاد زدن: لطفاً در کارهای من دخالت نکنید!

25- وقتی که 25 ساله بودی، اونا کمکت کردند تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی و در حالی که گریه می کردند بهت گفتند که: دلمان خیلی برات تنگ می شه، تو هم از اونا تشکر کردی، اینطوری که، یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی و کمتر بهشون سر زدی !

26- وقتی که 30 ساله بودی ، اونا از طریق شخص دیگه ای فهمیدند که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زدند، تو هم از اونا تشکر کردی، با گفتن: همه چیز دیگه تغییر کرده!

27- وقتی که 40 ساله بودی، اونا بهت زنگ زدند تا روز تولد یکی از اقوام رو یادآوری کنند، تو هم از اونا تشکر کردی، با گفتن: من الان خیلی گرفتارم!

28- وقتی که 50 ساله بودی، اونا مریض شدند وبه مراقبت و کمک تو احتیاج داشتند، تو هم از اونا تشکر  کردی،  با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن!

و سپس، یک روز، اونا، به آرامی از دنیا میرن. و تمام کارهایی که تو(در حق پدرو مادرت) انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاد.

 

پانویس1:

دو دل بودم که این متن تو وبلاگم بیا یا نه، چون خودم توانایی برقراری ارتباط با نوشته های لوس رو ندارم و از طرفی هم خیلی جاهاش مصداقی برای ما نداره.  اما هرچی هم دنبال یه چیز خوب درباره ی موضوع پدر و مادر گشتم، چیزی پیدا نکردم که به دلم بنشینه(اصلاً چیزی که پدر و مادر رو اونطور که هستند توصیف کرده باشه وجود نداره). خلاصه این ترجمه خیلی سبُک بود، ولی انگار قسمت بود تو این وبلاگ هم تکرار بشه، و ازش دفاعی هم نمیکنم.



محسن حمدیه ::: دوشنبه 87/4/10::: ساعت 11:31 عصر


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 5
کل بازدید :47870

>> درباره خودم <<
پانویس
محسن حمدیه
پی‌نوشت، پانوشت، یا پانویس شرح یا ارجاعی است که در حاشیه متن جای می‌گیرد و ممکن است با عدد یا نشانه‌هایی نظیر ستاره مشخص گردد و در متن نیز به آن رجوع داده شود. پانویس، در واقع، بخشی از نوشته است که برای دادن اطلاع بیشتر یا اعتبار بخشیدن به نوشته فراهم می‌شود؛ اگرچه جزء ضروری نوشته تحقیقی است ولی ماهیتآ به‌گونه‌ای است که نمی‌توان آن را در متن نوشته جای داد.... (محسن حمدیه)

>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

>>آرشیو شده ها<<

>>لوگوی وبلاگ من<<
پانویس

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<